بیا تو نترس
همه چي

بعد سالها دختر کبریت فروش را دیدم، بزرگ و زیبا شده بود،

به او گفتم کبریتهایت کو؟

میخواهم این سرزمین را به آتش بکشم.

خنده ی تلخی کرد و گفت کبریتهایم را نخریدند،

سالهاست تن میفروشم،

میخری؟!

 
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:حرفی ندارم, تن فروشی , توسط محمد رحماني |